تاریخچه:
"من "همیشه یک نفر بود! صداها در ذهنم بودند و صحبت میکردند، اما شرایط طوری نبود که چندنفر بهحساب بیایم. هر صدا، حرفِ خودش را میزد و آخرش، یک مرکزِ تصمیمگیری وجود داشت که نتیجهی نهاییِ بحثها را مشخص میکرد. حتی شاید بعضی بخشها با هم در تناقض بودند، ولی بینِ آنها، نوعی از هماهنگی یا صلح وجود داشت و بخشهایِ بیشترِ من، "انکار" نمیشدند. البته گاهی با هم درگیر میشدند و انتخاب و تصمیمگیری را صعب و دشوار میکردند؛ ولی آخرش، من بودند و میدانستد بحثِ بینتیجه، فایدهای ندارد. آخرش یک جوابِ قابلِ اجرا وجود داشت. بعضی از بخشها که از "منِ خودآگاه" دورتر بودند و در بخشهایِ ناپیدایِ ناخودآگاهم به حیاتشان ادامه میدادند، با بعضی تصمیمها مخالف بودند، اما آخرِ کار، نزاعی وجود نداشت و کسی سرگرمِ ساختنِ مملکتِ خودمختارِ خودش نمیشد. اختلافشان باعث نمیشد خیالِ چندتکهکردنِ چیزی به اسمِ "من" را داشته باشند و بهنوعی، انگار علیرغمِ همهی جنگها و تلاطمهایم، با "خودم" آشتی بودم.
بعد، شرایط دشوار شد و بهمرور، دشوار و دشوارتر. یکروز، بالاخره "من" دچارِ فروپاشی شد و به اجزایِ کوچکترِ خودش، تقسیم شد. دیگر قسمتهایِ مختلفم در یک راستا رشد نمیکردند و هرکسی به فکرِ خودش بود. به دلایلِ خودش و در جهتِ صرفا خواستههایِ خودش رشد میکرد.
قرار نبود اینطور پیش بیاید. برنامه این بود که "من"، حذف و مرده بشود و بدنم نفسکشیدنش را تمام کند؛ اما نشد. نشد و منِ فروپاشیده، بعضی از قسمتها را از دست داد. اتفاقِ محتومِ بعد از فروپاشی پیش آمد و "من"، جهانبینیش را از دست داد. دیگر مرکزِ تصمیمگیری در دسترس نبود. من در درکِ ابتداییترین مسائل دچارِ مشکل بودم. حسها و احساسات را نمیفهمیدم و بعضا، پسشان میزدم و از آنها "فرار" میکردم. "من"، بیکرانی جنگزده شده بود. بعضی قسمتها که در اعماقِ "ناخودآگاه"م بودند، بالا آمدند و غیرقابلِ کنترل شدند! با آنها غریبه بودم و درست نمیفهمیدمشان و بدتر، این بود که قابلیتِ "درککردن" و "فهمیدن"ِ خودم را از دست داده بودم. دیگر کنترلِ "من" در دستم نبود؛ یک تابع شده بودم و او. "یک بیکرانِ جنگزده"، کنترلم میکرد! چیزی که از من ماند یا بهوجود آمد، فقط و فقط میلِ بیپایان به فهمیدن بود و تنها انگیزهی "نه آنقدر واقعی" و "بیتوجه به همهی من"، پیدا کردن جوابِ چند سوال شد.
خواستم کنترلِ خودم را بهدست بگیرم. مشغولِ جمعکردنِ باقیماندههایِ قابلِ درکم شدم و خواستم خودم را بازیابی کنم تا دوباره باشم و به بودن ادامه بدهم. شاید از جایِ اشتباهی شروع کردم، ولی سرنخی که داشتم، گمکردنِ مفهوم دوستداشتن و دوستداشتهشدن یا. "دوستداشتگی" بود. با ساختنِ چند مکانیزمِ "دفاعی" و "انکار" و حتی "آشفتگی و هرج و مرج"، خودم را از هرج و مرجِ "دوستداشتگی" و برگشتن به جایی که درکم را نسبتِ به آن از دست داده بودم، دور نگهداشتم. مشغولِ بازیابیِ خودم و "فهمیدنِ دوبارهی دوستداشتگی"بودم و چیزهایی را هم برگرداندم، اما ضربهی بزرگِ بعدی پیش آمد و فروپاشیِ بعدی، حتی همهی "باقیماندههایِ در دسترس"ی که میشناختم را از من گرفت. دیگر خسته و بریده بودم. شاید میشد کاری کنم، اما وضعیت طوری بود که باید خودم را "سرکوب" میکردم و بعد، انگار منکرِ "من" شدم و. "من"، که مقاومتِ من را هم نمیدید، با هرج و مرجِ خودش، من را هر روز به یکطرف کشاند و. الان کجا هستم؟
بارِ اول، "من" پر از "غم" و "ترس" شده بود؛ اما کنترلِ اوضاع، هنوز در دستم بود. بعد، یک "خشم"ِ شدید هم به وجود آمد که ابراز نشد و سرکوب ماند و باعثِ "گسست" و انفجار شد. "جهانبینی"، "منطق"، "شرایط و وضعیت"، "دوستداشتن و فداکاری" و آدمی که بودم و نتایجی که میخواستم، میگفتند بهاندازهی کافی ابراز کردهام و دیگر جایی برایِ گفتن نمانده. قضیه ساده است! اتفاقاتِ بیرونی، به تنهایی رویِ ما تاثیری نمیگذارند. ماجرا، صرفا "نتیجه"ی درونیِ این اتفاقات است؛ مثلا شاید فردی باعثِ عصبانی شدنِ من بشود، ولی در نهایت "خشم"ی که این عصبانیت، درونِ من ایجاد کرده مسئله است و باقیِ چیزها، اصلا مطرح نیستند. بعد از "گسست"، من "خشم" و "ترس" و "غم" را "انکار" کردم یا. حسگرَم دیگر خراب شده بود و من را از این "احساسات" مطلع نمیکرد؛ مثلِ وقتی که اعصابِ بدن کار نکنند و آدم متوجهِ زخمی که رویِ پایش است نشود و از شدتِ خونریزی از حال برود یا بمیرد.
بارِ دوم، "من" محدود شد. دفعهی اول "اعتمادکردن" را از دست داده بودم و گنگ و "ساکت" شده بودم. میگویند: از هرجا که رسد درد، همانجاست دوا»، اما نمیشد با او حرفی بزنم! او خودش میخواست و گفته بود عذابش ندهم و من، اولش گنگ و در "شوک" بودم و بعد، دیگر نه حرفی زدم و نه چیزی نوشتم. "ساکت" ماندم، مبادا آزارش بدهم. همهچیز در خودم جمع شد و ترک خوردم و فروپاشیدم و چیزهایِ دیگر.
خلاصه، همهچیز در خودم ماند! پخش شد، گم شد و کنترلِ "من"، از دستم خارج شد و بعد، جایی اینکه کنترلش دستِ من باشد، من در اختیارش بودم.
شرحِ وضعیت: [چرکنویس]
حالا، دیگر من چند نفر است.
منی که فکر میکنم بیشتر با آن سر و کار دارم، یک تعدیلکنندهی منطقی و بیهدف است. سرگرمِ جلوگیری از فروپاشیست و در معرضِ ضربههایِ قسمتهایِ دیگر. هر لحظه کسی او را به سویی میکشد و او، میخواهد جایِ "منِ واحد" را پر کند و یک نتیجهگیریِ کلی، از قسمتهایِ دیگر داشته باشد؛ ولی انگار با این همه بخشهایِ خودمختار، موفق نمیشود. هدفش. رسیدن به جوابِ سوالها، از بین رفته. هدفِ خواستنی و جدیدی هم پیدا نمیکند و سرگرمِ پیدا کردنِ راهی یا. جایی برایِ رسیدن است؛ ولی اغلب، انرژیاش صرفِ کمتر کردنِ تاثیر ضربههایِ بخشهایِ دیگر میشود و جانی برایِ پیداکردنِ مقصدهایِ احتمالی بعدی ندارد. منطقیست! اما وضعیت، از توان و عهدهاش خارج شده یا انگیزهای برایِ حتی پیداکردنِ مقصد پیدا نمیکند. از خودش، احساسی ندارد؛ اما در من، دنبالِ احساسات میگردد و میخواهد به پرورشیافتن و درستعملکردنِ احساساتم کمک کند! زمانی خیالِ پیدا کردنِ کدهایِ احساساتم را داشت، تا خودش بهجایشان تصمیم بگیرد و الان؟ سرگرمِ سر و سامان دادنِ به آنهاست تا ببیند تصمیمِ قابلِ اجرایی دارند یا نه. این روزها، هر لحظه که از "انکارِ واقعیت" دست میکشم، سرگرمِ پیدا کردنِ اطلاعات و کشفِ "من" است میخواهد به میزانِ "ممکن" و شاید حتی "لازم"، وضعیت را بفهمد و تصمیم بگیرد و انتخاب کند. حالا، فقط به این فکر میکند که با این وضعیت چهکاری میشود کرد و میخواهد، فارغ از ترس و هر حسِ دیگری، خشک و روباتطور، فقط "تصمیم" بگیرد و "انتخاب" کند و جواب هرچه که بود، فقط به آن "عمل" کند! دیگر تشخیص داده "ماندن"ِ در "این وضعیت"، نباید ادامه پیدا کند.
یک منِ عرفانی هم دارم! اینیکی، جایی برایِ رسیدن داشت؛ اما راهش را پیدا نکرد. قطعههایِ دیگر مجاب نمیشدند که به سمتِ مقصدِ او حرکت کنند! از مسیرش ناامید و دلزده بودند؛ پس به مرور محو و گم شد. گاهی سر و کلهاش پیدا میشود و میخواهد همهچیز را عوض کند، ولی دیگر با شعر و هیچچیزِ دیگری توانِ قانعکردنِ دیگران را ندارد.
من پوچگرایِ ناامید و تهی هم هست. به هیچچیز امیدی ندارد و مدام به من میگوید: نشد» و نمیشود». هربار به یادم میاندازد که چه چیزهایی را نتوانستم! مدام همهچیز را زیرِ سوال میبرد و میگوید فایدهای ندارد. واقعیت این است که پوچی، بخشی از زندگیست! اما حتی اگر مسئلهای "حقیقی" باشد، بهاندازهی "کامل"، قابلِ "فهمیدن" نیست؛ ولی این بخشِ از من، فقط همین را میبیند و تعادل را متوجه نمیشود. مدام همهی تلاشها و بودنم را زیرِ سوال میبرد و میلِ به نیستی و نابودی دارد. این را میداند که شاید بعد از این زندگی، باز هم بودنی باشد! اما میخواهد در هر بودن و هر لحظهای، نباشد و نابود بشود.
در کنارِ این، منِ بیعزتِ نفس هم وجود دارد. اینیکی، مدام خودم را میکوبد. یادم میاندازد که چهقدر خراب کردم و چهقدر نتوانستم. مدام میگوید اصلا ارزشِ رسیدن به چیزی را ندارم و خوب نیستم. با توجه به نحوهی بزرگشدن و معماریِ تربیتی-خانوادگیام، بودنش طبیعی بود! اما بعد از "گسست"ِ اول و دوم، مهارنشده و مبالغهآمیز، آمد و ماند و نرفت. این یکی سخت است، چون لوپِ ارتباطِ با آن، حتی به من اجازه نمیدهد این وضعیت را تعدیل کنم. من راههایِ علمیِ مقابله با آن را بلدم، اما انرژیِ واکنشنشاندادن را ندارم. بجز ضربههایی که در هر روز و هر لحظه به من میزند و همان اندکانرژی را از من میگیرد و امانِ منِ منطقی را بریده، بدترین بخشش خرابکردنِ همهی باورها و رویاهایم است! آرزوکردن که هیچ؛ حتی به من اجازه نمیدهد در رویاهایم چیزهایی که میخواهم را تصور کنم و مدام میگوید: تو؟ تو برسی؟ تو این چیزها را داشته باشی؟ تو به چه دردی میخوری؟ هیچ چیز! تو دور از "هر چیزی" که باشی، همهچیز بهتر است. نباشی همهچیز بهتر است. یادت هست وقتی که بودی چه شد؟ یادت هست بودنت چهقدر مخرب است؟ هیچوقت، حتی در خیال و رویا هم رسیدن نداری. اصلا تو در حدِ این چیزها نیستی! تو مالِ این چیزها نیستی» و غیره.
یک "آدمِ نمیشودها" هم هست. با دوتایِ قبلی فرق دارد. "خودآگاه" و "ناخودآگاه" یادم میاندازد که انگیزه و دلیلی ندارم؛ پس به جایی نمیرسم. کارِ این، بازیکردنِ با عزتِ نفسم یا پوچنشاندادنِ چیزها نیست! مغلطه میکند و بیانگیزگیم را به رویم میآورد. من میدانم فارغ از انگیزه، میتوانم به چیزهایِ زیادی برسم؛ اما اینیکی، بیانگیزگیم را به رویم میآورد و حالیم میکند که نمیرسم. حرفِ حسابش، طلبکردنِ انگیزه است! انگیزههایِ قبلی را به رویم میآورد و بخشی از من به او جواب میدهد که هیچوقت به آنها نمیرسم. او انگیزهی جدیدی طلب میکند و من، انگیزهای برایِ معرفی پیدا نمیکنم. او هم میگوید "با این وضعیت"، هیچچیز نمیشود و پیش نمیرود و. منِ منطقی فکر میکند او راست میگوید.
یک پسربچه هم درونِ من زندگی میکند. اصلیترین مسئلهای که دربارهی او وجود دارد و تعریفش میکند، "دوستداشتنِ او"ست و "میلِ بیپایانش برایِ فقط با او بودن و اگر هم نبود، منتظرش ماندن و در فکرش بودن". بعد از این، مهمترین چیزی که دربارهی او وجود دارد، "میلِ بیپایانش برایِ برگرداندنِ منِ از بینرفته" است و "شبحِ چیزی که بودم" را مدام به رویم میآورد. خشم را تعدیل میکند و گاهی با "کسی که دوستش داشتم" به من انگیزه میدهد و اگر در مسیری غیر از "کسی که دوستش داشتم" و "کسی که بودم" باشم، ناراحت است و غر میزند! وقتی هم که میبیند غرزدن و ناراحتبودنش بیفایده است، قهر میکند و کمتر به من سر میزند! اما توانمند است و لجبازیهایش کارهایم را مختل میکند؛ انگار یک "تکه"ی ثابت است و نمیگذارد میزانِ فاصلهگرفتنم از "کسی که دوستش داشتم و کسی که بودم"، بیشتر شود! اما توانِ برگرداندنِ "من" یا چیزهایِ دیگر را هم ندارد یا. تا امروز نداشته. عذابکشیدن و "خودش"نبودن و ناراحتیِ "کسی که دوستش داشتم" را که میبیند، از همهی من ناراحتتر است. منِ خشمگین مدام او را میزند و منِ پوچگرا و ناامید و منِ بیعزتِ نفس مدام او را به نبودن دعوت میکنند و آدمِ نمیشودها، قانعش میکند که در غم و تنهایی خودش بماند و به او میگوید: نمیشود». حالا، دیگر ضعیف شده و میداند که نفسنکشیدنم، اصلا انتخابِ بدی نیست! هرچند، هنوز فکر میکند اگر بماند، شاید روزی بهکارِ "کسی که دوستش داشته" بیاید، ولی دیگر ناامیدش کردهاند و محو و دراعماقرفته و کم شده.
یک آدمِ خشمگین هم با من است. من به او اجازهی بودن نداده بودم و از جایی به بعد، که دیگر یک "منِ واحد" نبودم، سعی کردم جلویِ "بهدستگرفتنِ همهچیز"ش را بگیرم. خستهتر که شدم، فقط به او توجه نکردم و او، فرصت داشت که در خلوتِ خودش رشد کند و حالا دیگر بزرگ شده. میخواهد هرچیزی را نبود کند و "انتقام" بگیرد! نه از یک فردِ خاص و نه انتقامِ ماجرایی خاص! از هرچیز و هرکسی و. در هرجایی به انتقام فکر میکند. دوست دارد عوضی و خودخواه باشم و همهچیز را خراب کنم. منِ منطقی، سعی میکند جلویش را بگیرد و شبحِ باقیماندهی از خودم و پسربچه، هروقت که بشود به تعدیلکردنش مشغول میشوند؛ اما او هم هروقت که بشود دنبالِ رسیدن به ایدهها و خواستههایِ خودش است. من را نفی میکند و میخواهد لجباز و ستیزهجو باشم. اگر اجازه و فرصتش را پیدا کند، میخواهد همهی ارزشهایم را خراب کند و "ضدِ ارزش"م بشود. دنبالِ موقعیتیست که بتواند همهچیز را از بین ببرد یا. بدَرَد. از "احساسات"، فقط "خشم" و انتقام را میفهمد. در خیالم، مشغولِ آزاردادنِ هر "دوستداشتن"یست! از "دوستداشتن" خوشش نمیآید و تمامِ وقتش را به آزار و شکنجه مشغول میشود و رهایش که کنم، هدفش نابود کردنِ کلِ دنیاست! بالاتر که بیاید، من دائما عصبانی هستم و بخشهایِ دیگرِ خودم و حتی دیگران را تخریب میکنم؛ ولی فعلا فرصتِ کامل بالاآمدن را نداشته و زیاد پیش نیامده که بهتنهایی نزدیکِ سطحِ ذهنم باشد.
منِ فراری هم هست. میخواهد از همهچیز فرار کند و فکرهایم را پس میزند. کارِ همه را مختل میکند و رشتهی افکار و اهدافم را از بین میبرد؛ بعد من به خودم میآیم و میبینم ساعتها و هفتهها و ماهها گذشته و هنوز از جایم حرکت نکردهام. با فکرکردن و تخیل و فیلم و موسیقی و راهرفتن و اصلا هرچیزی که بتواند، از خودم دورم میکند. توانِ تحملِ "گذشته" و هرج و مرجِ درونم را ندارد و سرگرمِ "انکار" است. مدام در ناخودآگاهم هرچیزی که پیدا کردم را مخفی میکند و راضی نمیشود گذشته را درست ببیند و تصمیمگیری کند! حتی بهبهانهی پیداکردنِ "جواب" و "راه"، سرگرمِ خیالم میکند و اجازهی ادامهدادن را نمیدهد.
البتهِ منِ فراری، با منِ وقتگذران فرق دارد. منِ وقتگذران، خسته و دلزده و ناامید از "پایداری" و "جواب" است. بیرون میرود و قرارهایِ هجو میگذارد. دلش میخواهد زمان از دست برود و. انگار که به آیندهای دور، امیدوار است یا بههرحال از زمانِ حال، فرار میکند. ممکن است به خودم بیایم و ببینم که میخواستم کاری را انجام بدهم، اما چند هفته است که سرگرمِ بیرونرفتنها و قرارها و فعالیتهایِ بیهوده هستم. بهنظر میرسد "در انتظار" یک "منجی" باشد یا. شاید آنقدر ناامید و ترسیده هست که میخواهد فارغ از هرچیزی، زمان را هدر بدهد و سریعتر من را به "آخر" نزدیک کند. مشخص است که زندگیش را نمیخواهد و فکر میکند کارهایم بینتیجه هستند یا. شاید از این وضعیت راضی باشد! منِ فراری، اهلِ فرار از همهچیز است، اما منِ وقتگذران، به یک جریانِ "کاذب" علاقه دارد و میخواهد کاری کند که فکر کنم به کاری مشغولم یا. یک زندگیِ دروغی، فارغ از چیزی که بودم برایم بسازد و باقیماندهی زمانِ زندگیم را بگذراند و تمام کند.
منِ در زمانهایِ دیگر، مثلِ این دوتاست! نوعی از فرار را تجربه میکند، اما مدام به زمانهایِ دیگر میرود. مدتی به گذشته میرفت، اما حالا خیلیوقت است که مدام مشغولِ آیندههایِ مختلف و تخیلاتِ دروغیست. اصلا اینجا زندگی نمیکند. یک فیلمِ مهیج از زمانی نامعلوم نشان میدهد و دیگران را سرگرم میکند. الان، کمتر از گذشته اینکار را میکند؛ اما زمانی بود که روزها و حتی گاهی هفتهها فیلم پخش میکرد و من را مشغول نگه میداشت. اینیکی هم به نوعی از زندگیِ حال و "واقعیت" فراریست و زیاد پیش میآید که به منِ فراری کمک کند. این زندگی را نمیخواهد و از رسیدن به حتی حدودِ چیزی که میخواهد هم ناامید شده و دیگر، سرگرمِ اتفاقاتِ نامحتمل و عجیبِ زمانهایِ دیگر است. در تخیلِ غیرمنطقیِ زمانهایِ آینده، خوشحال است و اخیرا، سعی میکند یا به نحوی رشد کرده که منِ منطقی یا پسربچه را خوشحال کند و اگر منِ خشمگین مجابش کند، میتواند برایِ او هم فیلمهایِ سرگرمکنندهای داشته باشد. هرچه هست، در زمانهایِ دیگر و در تخیل است. آنجا، انگار به همهچیز میرسد و حتی باور هم میکند؛ اما کارش که تمام شد، پذیرشِ واقعیت برایِ همهی من، دشوار میشود. بههرحال، زمانِ زیادیست که کمرنگ شده.
این منها، هرکدامشان در زمانی بیشتر میآیند و در شرایطی بیشتر میمانند. تاثیراتِ هرکدامشان متفاوت است و رویِ هم اثر میگذراند. عموما با هم مخالف هستند و هرج و مرج ایجاد میکنند. بعضیهایشان هم کمپیدا شدهاند و لازم است که باشند.
البته، منهایِ دیگری هم هستند؛ اما تا اینجا، یا با آنها کاری نداشتم، یا فعلا نیازی نبوده که به آنها بپردازم و دربارهشان بنویسم. جلوتر، اگر لازم شد، از راجعبشان حرف میزنم. فعلا، شلوغتر کردنِ "نقشه" و نوشته، بیفایده به نظر میرسد.
وضعیت:
نمیدانم مخاطبم چهقدر از روانشناسی میداند؛ اما این وضعیت. این چیزهایی که نوشتم، افتضاح است! نه فقط به اینخاطر که من چندتکه شدهام و تکهها را تا این حد تفکیک میکنم! چون خیلی چیزها را دربارهی همینها که گفتم توضیح ندادم. چیزهایِ ضروریتر و مهمتر را نگفتم و به آنها بیتوجه بودم. ذهنم فرار کرد؟ نسبت به آنها آگاه نبودم؟ یا آگاهیم کمتر از میزانِ لازم بوده؟ و باز. وضعیت افتضاح است به خاطرِ اینکه چندتایشان را معرفی نکردم؟ چندتا را اضافه معرفی کردم؟ و چهطور میتوانم اینقدر خودم را تفکیکشده میبینم؟ و چرا نظرِ هربخش از روانم، اینقدر مستقل محسوب میشود که نمیتوانم بگویم: گاهی فلانطور فکر میکنم و گاهی بهمانطور» و باید اینطور بنویسم و بگویم؟!
خیلی راحت، میشود گفت که من خشمگین و ترسیده هستم! غم دارم و ناامیدم که خودِ ناامیدی هم یکی از این سهتاست! میشود گفت عزتِ نفسم پایین آمده و شاید فقط بهاندازهای که کم هم نیست از اعتماد به نفسم باقی مانده. من نگرانم(میترسم) که باز هم اشتباه کنم. من نگرانم که "من" کافی نباشد. چهقدر از خودم فاصله میگیرم و چهقدر خودم و گذشتهام را انکار میکنم؟ کم نیست. پس. چه بخشی از خودم را نمیپذیرم؟!
و راحتتر از همهی اینها، میشود گفت که من انرژیِ لازم برایِ "خیلی چیزها" را ندارم! توانِ من، تحلیل میرود. یک نمودار که رسم کنم، محلِ اتلافِ انرژیام مشخص میشود؛ اما از کجا و چهطور باید راههایِ هدر رفتنش را مسدود یا تعمیر کنم؟!
یکی از مشخصترین و احتمالا مهمترین چیزهایی که میشود از نوشتههایِ بالا فهمید، این است که جایی، من دچارِ گسست شدهام و بعد، مدام از جایی به جایی دیگر فرار کردهام! حتی از بخشی از خودم به بخشی دیگر. من چیزهایی را انکار میکنم، ولی این چیزها، وقایع هستند یا بخشی از خودم؟ یا هردو؟ یا شاید نتیجهای که رویِ وقایع گذاشتهام یا وقایع رویِ من گذاشته و هضمشان نکردهام؟
این هضمنکردن، ادامهدار شده، اما شروعش کجا بوده؟ چه "ماجرا"یی بوده که باعثِ شروعِ این وضعیت شده؟ سرنخ کجاست؟ باید برگردم و پیدایش کنم، تا بتوانم این وضعیت را تمام کنم یا به جوابی برسم. این چیزی هست که میدانم.
یونگ میگفت چیزی که انکار میکنیم، شکستمان میدهد و چیزی که قبول میکنیم، باعثِ تغییرمان میشود. عجیب نیست که از تغییرکردن ترسیده باشم یا بترسم! ولی علاقهای هم ندارم که از خودم شکست بخورم! بیرون از من، هرچه پیش آمده، آمده؛ اما فعلا قضیه واکنشِ درونیِ من به "هرچه" بوده است و عواقب و نتایجش.
بله! من دوست ندارم بعضی رفتارها و خصلتها و خصوصیات را داشته باشم؛ اما چرا فکر کردم که تغییرکردن، بدشدن است؟ و چرا فکر کردم اگر چیزی را نمیخواستم، آنچیز ااما بد بوده؟ بهعلاوه، احتمالا من خیلی چیزها را نپذیرفتم، اما چه چیزی را نپذیرفتم که این اتفاقها افتاد؟!
هرج و مرج، واقعیت دارد! اما راهِ آرامش هم احترامگذاشتن و آشتیکردن با همهی چیزیست که در خودم زندانی کردم یا پسش میزنم. تا وقتی اوضاع اینطور است، همهی انرژی برایِ این دعوا و تعدیلکردنِ عوارضش و پایداری مصرف میشود! درحالی که در این وضعیت. این وضعیتی که چندین سال است وجود دارد، باید صرفِ بهبودِ شرایط میشد یا. حداقل دیگر بشود!
با اضین اوصاف، چیزی که نپذیرفتم، احتمالا در زندگیم تکرار شده. احتمالا باز هم در پذیرشش دچارِ مشکل بودم! مگر استثنا بوده باشد. وگرنه اگر چیزی/چیزهایی پیش آمده که برایِ من پذیرفتنی نبوده/نبودهاند، منطقا دفعهی دوم/بعدی هم پذیرفته نشده.
حالا، سوالها مشخصتر هستند و من هم، فکر نمیکنم دلم بخواهد از خودم ببازم. بزرگترین آسیبها را از خودم و "دوستداشتنیترین"هایم خوردهام و. قرار نبود اینطور پیش بیاید. فکر کنم، حتی اگر قرار است از خودم شکست بخورم و سرگرمِ شکستدادنِ خودم باشم، بهتر است یکبار برایِ همیشه خودم را زمین بزنم. که اگر توانِ بهبودِ شرایط نباشد، انتخابِ بدی هم نیست! یا بلند شوم و حداقل از خودم نبازم. حداقل بفهمم چه پیش میآید. من به تصمیم و انتخاب نیاز دارم.
.
.
هفدهم: شبیهِوارهی چیزی که نمیگنجد
هم ,منِ ,میکند ,یک ,، ,چیزی ,را از ,از خودم ,چیزی که ,خودم را ,این وضعیت ,میلِ بیپایانش برایِ ,جایی برایِ رسیدن
درباره این سایت